Wahidullah Shahaadat

مقالات و نبشته ها

 

هـزار و یکشب

قصه های کوتاه از کتاب مشهور هزار و یکشب

حــاکم آنشهــر

 

هزار و یکشب

 

حاکم آن شهر از دوستان حقیقی من است

 

لاف زدن، پیشه نادانی است که به بلای خود پسندی گرفتار باشد. لازمهء این عادت زشت دروغگویی است که آن نیز از عادات مذموم و ناپسند و یکی از گناهان بزرگ است.

آدم لافزن خود را چنان به مردم معرفی می کند که هر چیز را می داند و از همه علوم و دانشها مطلع است. هرگاه از لافزن چیزی که نمی داند بپرسند، به دروغ یک جوابی سر هم می کند و تحویل می دهد.

چنانکه گویند: در مجلسی صحبت از شهری در میان بود و در بارهء خصوصیات و امتیازات آن شهر حرفهایی میزدند.

شیادی که در آن مجلس بود بنای لاف زدن و گزافگویی را گذارد و حسب المعمول از دیدنیهای آن شهر و عادات مردمش دروغ بسیار بگفت.

یکی از حضار دروغهای او را فاش کردئ. شیاد با او در افتاد و نسبت به هم پرخاش کردند. لاف زن برای اینکه: سرپوشی به روی دروغهایی خود بگذارد گفت: گرچه من خودم آن شهر را ندیدم ولی چیزهایی را که گفتم و نقل کردم از حاکم آن شهر، که از دوستان صمیمی و حقیقی منست شنیده ام و او مردی است که هیچگاه حرف نسنجیده و خلافی نمی گوید.

از گفتن این مطلب و این پاسخ! حضار مجلس همه به شدت خندیدند، زیرا شخصی که لافزن با او پرخاش می کرد، همان حاکم سابق آن شهر بود و او نمی دانست و نمی شناخت.

نتیجهء این داستان اینست که انسان نباید دروغ بگوید تا این چنین رسوا شود و فریب دروغگویان و شیادان را هم نباید خورد.

انسان باید از اعتراف به نادانی خویش عار نداشته باشد و اگر بگوید نمی دانم، بهتر از این است که به دروغ متوسل شود و دروغش بر ملا و آشکار شود.

 

 

هزار و یکشب


سرباز و فرمانده

 

حکایت کنند که صحابی بزرگ، ابوموسی اشعری بعد از پیروزی در یکی از جنگ ها شروع به تقسیم غنایم در میان لشکر مسلمانان نمود. وقتی نوبت به یکی از سربازان رسید به او گفت:

ــ ای سرباز بیا سهمت را بگیر!

سرباز به سهمش نگاه کرد و گفت:

ــ جناب فرمانده آیا این تمام سهم من از غنیمت ها است؟

ابوموسی گفت:

ــ نه، این جزئی از آن است، تو منتظر بمان تا من بقیه ء غنیمت ها را در میان بقیه سربازان تقسیم کنم و هر سرباز به قدری که تو گرفته ای بگیرد سپس اگر چیزی باقی ماند به اندازه ای که از سهمت باقی مانده به تو می دهم.

سرباز به حرف های او اعتنائی نکرد و به دریافت تمام سهمش قبل از تقسیم غنایم اصرار نمود. ابوموسی کوشید او را منصرف کند ولی سرباز روی حرفش اصرار ورزید. ابوموسی حیرت زده شده بود که با این مرد چکار کند؟ آیا آنچه را که می خواهد با او بدهد؟ ولی او چگونه می تواند بدون تقسیم غنایم بین سربازان سهم او را حدس بزند؟ و هنگامی که سهمش تخمین زده شد و معلوم شد که از حقش بیشتر است چکار باید بکند؟ آیا سرباز می تواند از فرمان فرمانده اش سرپیچی نماید؟

به درستی که چاره ای جز جزا امثال این سرباز وجود ندارد تا او و بقیهء سربازان یاد بگیرند که اطاعت از فرمانده واجب است.

ابوموسی چوبی را برداشت و به زندن آن سرباز اندر شد و دستور داد تا موهایش را بتراشند. سرباز از این کار عصبانی شد و از وی به خلیفه مسلمین حضرت عمر  شکایت برد. حضرت عمر (رح) به دنبال ابوموسی فرستاد و به او دستور داد اجازه دهد آن سرباز قصاصش را از او بگیرد.

ابوموسی دستور را اطاعت می کند و سرباز را نزد خود فرا می خواند و عصا و وسایل تراشیدن مو را به او می دهد و می گوید:

ــ بیا قصاص خودت را از من بگیر چون این دستور خلیفه است.

مرد نگاه ناباورانه ای به ابوموسی انداخت. او نمی توانست آنچه را که اتفاق می افتاد باور کند. فرمانده لشکر مسلمانان جلوی یکی از سربازانش می نشیند تا قصاص شود بدون آنکه از فرمان سرپیچی کند.

اینجا بود که سرباز به اشتباهش در سرپیچی از دستور پی برد، سپس جلوی ابوموسی آمد و گفت:

ــ سرورم از تو می خواهم مرا به خاطر اشتباهم ببخشی، من از حقم می گذرم و هرگز از فرمانت سرپیچی نخواهم کرد.

 


 


 هزار و یکشب


زنی که بخدا توکل داشت

 

حکایت کنند که عبدالله ابن عباس در یکی از سال ها به قصد زیارت خانهء خدا عازم سفر شد و تعدادی از غلامانش نیز او را در این سفر همراهی می کردند. ابن عباس در بین راه و در بیابان خشک و بی آب و علف از شدت گرسنگی احساس ضعف کرد، او به غلامانش دستور داد تا توقف کنند و غذا حاضر نمایند.

ناگهان رنگ از چهره ئ غلامانش پرید و با نگرانی به هم دیگر نگاه می کردند. از آنها علت امر را پرسید، یکی از آنها جواب داد:

غذای ما تمام  شده و چیزی برای خوردن نداریم.

ابن عباس تبسمی کرد و گفت:

خوب بروید و به دنبال غذایی بگردید که خداوند در کار ما گشایش خواهد کرد.

غلامان بـــرای یافتن غذا تمام صحرا را زیر پــا گذاشتند و با وجــــود گرسنگی زیاد باز هم به جستجویشان ادامه دادند، ناگهان یکی از آنها فریاد کشید:

آنجا را نگاه کنید، من آنجا خیمه ای می بینم.

غلامان با خوشحالی و با سرعت به سوی خیمه حرکت کردند و هنگلمی به نزدیکی خیمه رسیدند زن درویشی را جلو آن دیدند، یکی از آنها از او پرسید:

ای زن ! آیا تو غذا برای فروش داری؟ چون گرسنگی بر ما غالب آمده و حرارت گرمای خورشید ما را خسته کرده است.

زن به سخنان غلام گوش کرد سپس برخواست و گفت:

نی پسرم، ولی غذای فرزندانم هست، آنرا بگیرید و بروید. غلام گفت:

نی مادر: ما فقط نیمی از آنها را می گیریم و بقیه را برای فرزندانت می گذاریم.

زن مدتی فکر کرد و با خود گفت: آیا نصف غذا را به آنها بدهم؟ آیا این مقدار برایشان کفایت خواهد کرد؟ آیا این حق مهمان است که پیامبر (ص) ما را به آن سفارش کرده؟ نه ، نه، سپس به غلامان نگاهی کرد و اصرار داشت تا تمام غذا را به آن ها بدهد در حالی که نمی دانست آنها چه کسانی هستند.

وقتی این عباس از این موضوع باخبر شد به دنبال زن فرستاد و باخود اندیشید:

شگفتا از بخشندگی این زن! آیا در وسط این صحرای خشک و بی آب و علف تمام غذایی را که دارد به ما می دهد؟ بخشندگی نسبت به مهمان این چنین است. باید پاداش احسان و نیکوکاری  این زن را داد.

ابن عباس با شنیدن صدایی، از آمدن زن آگاه شد، پس به طرف زن که نزدیک شده بود نگاه کرد و احوالش را پرسید. زن گفت:

خدا را بخاطر این که چنین وضعی را برای من مهیا نموده است شکر می کنم، من قناعت دارم و با خیالی آسوده می خوابم، کینه ای کسی را به دل ندارم و هیچ غم و غصه ای را با خود حمل نمی کنم و همه ای اینها به خاطر اعتمادم به خدا است.

ابن عباس که از سخنان زن متاثر شده بود گفت: وقتی فرزندانت برگردند به آنها چی خواهی داد؟

در این هنگام صورت زن از خجالت تغیر کرد و گفت: این حرف را نزن که مروت را از بین می برد و من دوست ندارم که مروتم خدشه دار شود.

شگفتی همه از زن و بخشندگی او دو چندان شد. ابن عباس هم به دنبال فرزندان زن فرستاد و به آنها گفت: این مال را به عنوان هدیه به شما می دهم.

فرزندان گفتند:

این چیست؟ چقدر زیاد است؟ آیا ما پاداش احسان و نیکوکاری مادر ما را بگیریم؟ آیا رسم بخشندگی چنین است؟ ما کاری را به خاطر رضای خدا انجام بدهیم و سپس مقابل آن چیزی بگیریم؟ نه، هرگز هدیه ها را قبول نمی کنیم.

بچه ها روی حرف خود پافشاری می کردند و ابن عباس به دادن آن هدایا به فرزندان آن زن تاکید داشت و به خاطر پافشاری زیاد ابن عباس، آن زن قبول کرد و بین فرزندانش تقسیم نمود و همه ای آنها با رزقی که خداوند به خاطر احسان و نیکوکاریشان برای آنها فرستاده بود به طرف خیمهء خود برگشتند.

 


 

 

هزار و یکشب


ایمان پسر کوچک

حکایت کنند که عالم بزرگ {بایزید بسطامی} در کودکی بسیار با هوش و زیرک بود. پدرش او را نزد یکی از علما فرستاده بود تا در آنجا قرآن را حفظ کند. هنگامی که بایزید این آیه را حفظ کرد که خداوند در آن می فرماید:

(یا ایها المزمل قم الیل الا قیلا)

{ای جامه به خود پیچیده شب را به جز اندکی از آن بیدار بمان}.

نزد پدر ش آمد و گفت:

ــ پدر جان، مقصود {مزمل} در این آیه چیست؟

پدر جواب گفت:

ــ مقصود، پیامبر گران قدر ما حضرت محمد (ص) است.

پسر دوباره پرسید:

ــ پدر جان ، چرا شما مثل پیامبر برای نماز شب بر نمی خیزی تا بخاطر خدا چند رکعت نماز بخوانی؟

پدر جواب داد:

ــ پسرم عزیزم، به راستی که خداوند حضرت محمد (ص) را امر کرده که شب برخیزد و نماز شب را تنها برای او اختصاص داده نه به تمام مسلمانان.

پسر به این سخن پدر قانع شد و به حفظ قرآن پرداخت تا به این آیه رسید که خداوند می فرماید:

(ان ربک یعلم انک تقوم ادنی من ثلثی الیل و نصفه و ثلثه و طائفه من الذین معک)

{پروردگارت می داند که تو و گروهی از کسانی که با تو هستند، نزدیک به دو سوم شب یا نصف شب و یا یک سوم آن را به نماز می ایستید}.

وقتی این آیه را حفظ کرد نزد پدرش برگشت و گفت:

ـ خداوند در کتاب گران قدرش یادآور شده است که گروهی از مسلمانان به همراه پیامبر (ص) شب ها بر می خواستند و نماز شب می خواندند. بگو این گروه چه کسانی بودند؟

پدر گفت: پسر عزیزم، آن ها یاران رسول الله (ص) بودند.

پسر دوباره پرسید:

ـ پدر جان چرا شما مثل یاران پیامبر خدا رفتار نمی کنید و همان کاری را که آنها می کردند، نمی کنید؟ چه خیر و برکتی می تواند در ترک اعمال پیامبر (ص) و اصحاب گران قدر شان باشد؟!

پدر جواب داد:

ــ به خدا قسم راست گفتی پسر عزیزم، پس خیر و برکت در پیروی از رفتار و کردار رسول خدا و یاران اوست، قول می دهم که از این به بعد نماز شب را ترک نکنم. خداوند هم به خاطر ایمان قوی و ثبات عقیده ات به تو برکاتش را عنایت بفرماید.

و از آن شب به بعد پدر هر شب برای ادای نماز تهجد بخاطر رضای خدا و پیروی از سنت رسول الله بیدار می شد.

یک شب {بایزید} از خواب بیدار شد و پدرش را دید که نماز می خواند. بنابراین منتظر ماند تا نمازش را تمام کرد، سپس رو به پدر کرد و گفت:

ــ پدر جان از تو می خواهم که وضو گرفتن و نماز خواندن را به من یاد بدهی تا با شما نماز بخوانم.

پدر گفت:

ــ برو بخواب پسرم، تو هنوز خیلی کوچکی.

بایزید  جواب گفت:

ــ پدر جان، من در روز قیامت در برابر پرودگارم حاضر خواهم شد. همان روزی که {نه مال به درد انسان می خورد و نه فرزند، مگر کسی که با قلب سالم و پاک نزد الله برود.}

پس آیا تو راضی می شوی که به پروردگارم بگویم من از پدرم خواستم که طهارت و وضو را به من بیاموزد تا با او نماز بخوانم ولی او قبول نکرد و به من گفت که تو هنوز کوچکی؟!

پدر گفت:

به خدا قسم راضی نمی شوم و دوست هم ندارم. بیا تا طهارت و وضو را به تو یاد بدهم تا با من نماز بخوانی.

و بدین ترتیب بایزید بسطامی از همان دوران کودکی نماز تهجد می خواند.

 


 

 

Search site

© 2008 All rights reserved.